سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جبروتهم تحت اقدام حزب الله

این وبلاگ شامل طنزهای سیاسی و مطالب مذهبی است

اسلام آوردن عمر

اسلام آوردن عمر بن خطاب ملعون


ابن اثیر مىنویسد: «آن گاه عمر بعد از سى و نه مرد و بیست وسه زن اسلام آورد، و گفتهاند بعد از چهل مرد و یازده زن مسلمان شد، و هم گفته شده که بعد ازچهل وپنج مرد، و یازده زن به اسلام گروید. او بعد از مهاجرت مسلمین به حبشه اسلام آورد. قبل از او حمزة بن عبدالمطلب مسلمان شده بود، و بدین گونه مسلمانان نیرومند شدند.»( کامل ابن اثیر - جلد 2 ص 57)

در پاورقى کامل ابن اثیر مىنویسد مسلمان شدن عمر در سال ششم هجرت رخ داد.( کلمه هجرت غلط چاپى است، و صحیح آن سال ششم بعثت بوده است.) و ابن اثیر سپس مىافزاید:

ام عبدالله دختر ابوحثمه (که نامش لیلا بود) همسر عامر بن ربیعه عموزاده عمر مىگوید: ما آماده حرکت به سوى حبشه بودیم. عامر دنبال کارى رفته بود.در این هنگام دیدم عمر که هنوز مشرک بود آمد و در مقابل من ایستاد. ما قبلا از وى آزار زیادى مىدیدیم.

عمر پرسید: ام عبدالله! مىخواهید بروید؟ گفتم: آرى، به خدا مىرویم به سرزمین خدا. چون ما را اذیت کردى و شکنجه دادى. مىرویم تا خدا گشایشى در کار ما پدید آورد.

عمر گفت: خدا همراهتان. این را درحالى گفت که دیدم منقلب شده است. وقتى عامربرگشت موضوع را به او گفتم. عامر پرسید احتمال مىدهى که عمر مسلمان شود؟ گفتم: آرى. عامر گفت: «او اسلام نخواهد آورد مگر اینکه الاغ خطاب مسلمان شود.» این را عامر بدین جهت گفت که عمر نسبت به مسلمین خشونت و سرسختى زیاد نشان مىداد.

سپس ابن اثیر مىگوید: علت مسلمان شدن عمر این بود که خواهرش خطاب و همسرش سعید بن زید عدوى، مسلمان شده بودند، و مسلمانان اسلام خود را از عمر کتمان مىکردند. نعیم بن عبدالله عدوى هم اسلام خود را پنهان مىداشت. خباب بن ارت به خانه فاطمه آمد و رفت مىکرد و به وى قرآن مىآموخت. روزى عمر درحالى که شمشیر به دست داشت، به قصد کشتن پیغمبر و مسلمانان که در خانه ارقم بن ابى ارقم در جنب کوه صفا گرد آمده بودند، رفت. در آن روز نزدیک چهل مرد از مسلمانان که به حبشه رفته و بازگشته بودند نزد پیغمبر حضور داشتند.

نعیم بن عبدالله از بستگان عمر در میان راه با او برخورد نمودند و پرسید: عمر! کجا؟ عمر گفت: مىخواهم بروم محمد را که باعث پراکندگى قریش شده و دین آنها را به مسخره گرفته و خدایان آنها را دشنام مىدهد به قتل رسانم.

نعیم گفت: به خدا غرور تو را گرفته است. گمان مىکنى اولاد عبدمناف پس از آنکه محمد را کشتى مىگذارند در روز زمین راه بروى؟ بهتر نیست که به فامیل خودت سر بزنى و به کار آنها برسى؟ عمر گفت: کدام یک از آنها؟ نعیم گفت: داماد و پسر عمویتسعید بن زید و خواهرت فاطمه.به خدا هر دو مسلمان شدهاند.

عمر برگشت و روى به خانه خواهر نهاد. در آن روز خباب بن ارت نزد آنها بود و به زن و شوهر قرآن یاد مىداد. همین که متوجه شدند عمر مىآید،حباب از ترس پنهان شد. فاطمه هم صفحهاى که آیات قرآنى در آن نوشته شده بود در زیر ران خود پنهان کرد.

عمر صداى قرآئت قرآن خباب را شنیده بود. به همین جهت وقتى وارد شد پرسید این زمزمه چه بود؟ خواهر و شوهر خواهر گفتند: چیزى شنیدى؟ عمر گفت: آرى، و به من اطلاع دادهاند که شما دو نفر پیرو دین محمد شدهاید. سپس به طرف سعید رفت و او را زیر ضربات خود گرفت.

فاطمه به یارى شوهر برخاست تا او را از دست عمر نجات دهد. عمر هم که این را دید فاطمه را مضروب ساخت و سرش را شکست. وقتى کار به این جا کشید خواهر و داماد گفتند: آرى ما مسلمان شدهایم و به خداى یگانه ایمان آوردهایم، هر کارى مىخواهى بکن.

چون عمر سرخون آلود خواهر را دید از کرده خود پشیمان شد و به وى گفت: صفحهاى که شنیدم از روى آن مىخوانید بده ببینم محمد چه آورده است.

فاطمه گفت: مىترسم آن را پاره کنى. عمر قسم خورد که آن را مسترد خواهد داشت. فاطمه گفت:چون تو مشرک هستى نجسى، و قرآن را جز افراد پاک نمىتواند مس کند. عمر هم رفت و غسل کرد، سپس فاطمه صفحه قرآن را به دست او داد وعمر که خواندن مىدانستشروع به قرائت آن کرد. اوائل سوره طه بود. وقتى آن را خواند گفت: چه سخن خوبى است.

همین که خباب این را از عمر شنید از نهانگاه بیرون آمد. عمر گفت: اى خباب مرا ببر نزد محمد تا اسلام بیاورم. به دنبال عمر همراه خباب آمد به در خانهاى که پیغمبر و یارانش در آن بودند و در زد.

مردى از یاران پیغمبر برخاست و از روزنه در نگاه کرد و چون دید عمر است و شمشیر به دست دارد موضوع را به پیغمبر خبر داد.

حمزه عموى پیغمبر گفت: یا رسول الله! اجازه بدهید وارد شود. اگر کار خیرى با ما دارد او را مىپذیریم، و چنانچه اندیشه بدى در سر دارد با شمشیر خودش به قتلش مىرسانیم.

هنگامى که عمر وارد شد گفت: یا رسول الله! آمدهام تا به خدا پیغمبرش ایمان بیاورم. پیغمبر از شنیدن این سخن تکبیرى گفت که هر کس در مسجد الحرام بود متوجه شد عمر مسلمان شده است.

عمر مىگوید: وقتى مسلمان شدم آمدم به در خانه ابوجهل و در زدم ابوجهل بیرون آمد و گفت: مرحبا! برادر زاده چه خبر؟ گفتم: آمدهام تا به تو بگویم مسلمان شدهام، و به محمد ایمان آوردهام، و آنچه را او از جانب خدا آورده است تصدیق دارم.

ابوجهل که این را شنید در را بست و گفت: تف بر تو و خبرى که آورداى.

سپس ابن اثیر مىنویسد: درباره اسلام آوردن عمر طورى دیگرى هم گفتهاند.( کامل ابن اثیر - ج 2 ص 57. بدون تعصب باید گفت آنچه راجع به اسلام آوردن ابوبکر و عمر و عثمان و تاریخ و زمان آن در تاریخ و حدیث منقول از طرف عامه آمده است، باید با قید احتیاط تلقى شود. زیرا بنى امیه که مىخواستند فضائل اهل بیت علیهم السلام را از نظرها محو کنند، بعضى از صحابه دنیاپرست مانند ابوهریره و سمرة بن جندب و غیره را واداشتند، تا در مقابل فضائل و مناقب و افتخارات اهلبیت پیغمبر صلى الله علیه و آله و شخص على علیه السلام، احادیثى وضع و جعل نمایند، و از جمله اینکه فضایل خلافاى ثلاثه را بیش و پیش از آنها وانمود کنند.)

 



نوشته شده در سه شنبه 87 مرداد 8ساعت ساعت 9:5 عصر توسط محمد نوروزی| نظر بدهید

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin