سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جبروتهم تحت اقدام حزب الله

این وبلاگ شامل طنزهای سیاسی و مطالب مذهبی است

مناظره جالب و خواندنی بین شیعه و سنی2

سرانجام در روز معیّن، ملک شاه با وزیر و فرماندهان لشکرش در جاى خود نشستند. علماى سنى در طرف راست و علماى شیعه در طرف چپ وى قرار گرفتند. وزیر که مسئول برگزارى جلسات بود با نام خدا و درود بر پیامبر و آل و اصحاب او، جلسه را افتتاح کرد و گفت:

گفتگوها باید مؤدبانه، صادقانه و بدور از فریب کارى انجام شود. هدف شرکت کنندگان، رسیدن به حق باشد نه پیروزى بر طرف مقابل، و به هیچ یک از صحابه پیامبر، اهانت نشود.

در این هنگام، عباسى، بزرگ علماى سنى گفت: من نمى توانم با کسى مناظره کنم که تمام صحابه را کافر مى داند.

علوى، دانشمند بزرگ شیعى که نامش حسین بن على بود، گفت: چه کسانى همه صحابه را کافر مى دانند؟

عباسى: شما شیعیان.

علوى: این سخن تو واقعیت ندارد. آیاحضرت على(علیه السلام)، عباس، سلمان، ابن عباس، مقداد، ابوذر و دیگران جزء صحابه نیستند؟ آیا ما آنها را کافر مى دانیم؟

عباسى: منظورمن ازهمه صحابه، ابوبکر، عمر، عثمان وپیروان آنها بود.

علوى: سخن خودرا خودت نقض کردى. مگرعلماى منطق نمى گویند: «موجبه جزئیه، نقیض سالبه کلیه است»؟! تو یک مرتبه مى گویى: شیعه همه صحابه را کافر مى داند و بار دیگر مى گویى: شیعه بعضى از صحابه را کافر مى داند.

در اینجا نظام الملک خواست سخنى بگوید; اما دانشمند شیعى به او مهلت نداد و اظهار داشت: اى وزیر بزرگ! هیچ کس حق ورود به بحث را ندارد مگر زمانى که ما از جواب درمانده شویم. در غیر این صورت، مطالب و بحث ها مخلوط خواهد شد و گفتگوها از مسیر خود خارج مى گردد بدون اینکه نتیجه اى بگیریم. آنگاه دانشمند شیعى رو به عباسى کرد و گفت: بنابراین، روشن شد که سخن تو که مى گویى: «شیعه همه صحابه را کافر مى داند» دروغ صریح است.

عباسى نتوانست پاسخى گوید و صورتش از خجالت سرخ گردید. سپس گفت: از این مطلب درگذریم. آیا شما شیعیان به ابوبکر و عمر و عثمان ناسزا مى گویید؟

علوى: برخى از شیعیان به آنها ناسزا مى گویند و برخى دیگر ناسزا نمى گویند.

عباسى: اى علوى! تو از کدامین گروه هستى؟

علوى: من از کسانى هستم که ناسزا نمى گویند; ولى معتقدم کسانى که آنها را لعن مى کنند، داراى دلیل و منطق مى باشند و نیز لعن آن سه نفر، موجب کفر یافسق نمى گردد وحتى جزءگناهان صغیره هم به شمار نمى آید.

عباسى: اى پادشاه! شنیدى که این مرد چه مى گوید؟!

علوى: اى عباسى! برگرداندن روى سخن به پادشاه مغالطه و در اشتباه افکندن است. پادشاه ما را به اینجا دعوت نموده تا دلیل و برهان را داور قرار دهیم; نه زور و قدرت شاه را.

در اینجا شاه به سخن آمد و گفت: آنچه علوى مى گوید صحیح است. اى عباسى! چه جوابى دارى؟

عباسى: روشن است که هر کس صحابه را ناسزا گوید و آنها را لعن نماید کافر است.

علوى: کافر بودن چنین شخصى براى تو روشن است نه براى من. اگر کسى صحابه را از روى دلیل و اجتهاد لعن نماید، چه دلیلى بر کفر اوست؟ آیا قبول دارى که هر کس را که پیامبر لعن نموده باشد سزاوار لعن است؟

عباسى: قبول دارم.

علوى: پیامبر، ابابکر و عمر را لعن نموده است.

عباسى: درکجا آنها را لعن نموده است؟ این تهمتى است بر پیامبر خدا.

داد و فرمود: «لعن الله من تخلّف عن جیش أسامة(2); خدا لعنت کند کسى را که از سپاه اسامه سرپیچى نماید و با او نرود».

ابوبکر و عمر از رفتن با سپاه سرپیچى نمودند; پس لعن پیامبر شامل آنان گردید وهر که را پیامبر لعن نموده باشد، هرمسلمانى مى تواند لعنت کند.

با این سخن، عباسى سر خود را به زیر انداخت و چیزى نگفت.

در این موقع ملک شاه رو به وزیر نمود و سؤال کرد: آنچه علوى گفت صحیح است؟

وزیر: آرى! تاریخ نویسان، این قضیه را نقل کرده اند.

علوى: اگر لعن صحابه حرام است و باعث کفر مى گردد، چرا معاویة بن ابوسفیان را کافر نمى دانید و فاسق و فاجرش نمى شمارید با اینکه او، چهل سال على بن ابى طالب(علیه السلام) را که از صحابه بود لعن مى نمود و این کار، هفتاد سال رواج داشت؟!

ملک شاه: این سخن را به پایان برید و به موضوع دیگرى بپردازید.

* * *

عباسى به علوى گفت: یکى از بدعت هاى شما شیعیان این است که به قرآن اعتقادى ندارید.

علوى: نه، این شمایید که قرآن را قبول ندارید و این یکى از بدعت هاى اهل سنت است. شاهد آن، این است که مى گویید: قرآن را عثمان جمع آورى نمود.

از شما مى پرسم آیا پیامبر نسبت به خطر پراکندگى قرآن ناآگاه بود که قرآن را جمع آورى نکرد تا آنکه عثمان آمد و بدین کار اقدام نمود. به علاوه، چگونه قرآن در زمان پیامبر جمع نشده بود در حالى که پیامبر به اصحاب و پیروان خود دستور ختم قرآن داده و فرموده است: «هر که قرآن را ختم کند براى او فلان مقدار اجر و ثواب است»!

آیا ممکن است به ختم قرآن دستور دهند با اینکه پراکنده است و هنوز جمع نشده است؟!

آیا مسلمانان ـ با در اختیار نداشتن تمام قرآن ـ در گمراهى بسر مى بردند تا اینکه عثمان آنها را نجات داد؟!

چون سخن بدینجا رسید ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: آیا این گفته علوى صحیح است که اهل سنت معتقدند قرآن را عثمان جمع آورى نمود؟

وزیر: مفسران و تاریخ نویسان این طور گفته اند.

علوى: اى پادشاه! بدان که شیعه معتقد است قرآن در زمان پیامبر به همین صورت که الان مى بینید جمع آورى شد; نه حرفى از آن کم شد و نه حرفى به آن اضافه شد. اما اهل سنت مى گویند: در قرآن، کم و زیاد شد و آیات آن جابجا گشت و پیامبر آن را جمع نکرد و عثمان پس از آنکه امیر شد و زمام امور را به دست گرفت، اقدام به جمع آورى آن کرد.

عباسى فرصت را غنیمت شمرد و گفت: اى پادشاه، شنیدى که این مرد، عثمان را خلیفه نمى داند و او را امیر مى نامد.

علوى بلافاصله جواب داد: آرى، عثمان خلیفه نبود.

ملک شاه: چرا؟

علوى: چون شیعیان معتقدند خلافت ابوبکر و عمر و عثمان باطل
بوده است.

ملک شاه با تعجب پرسید: براى چه؟

علوى: زیرا عثمان توسط شوراى شش نفره اى به خلافت رسید که عمر آنها را انتخاب کرده بود. البته همه آن شش نفر عثمان را انتخاب نکردند; بلکه دو یا سه نفر با انتخاب او موافق بودند. پس مشروعیت خلافت عثمان از جانب عمر است.(5) عمر هم با وصیت ابوبکر به خلافت رسید. پس مشروعیت خلافت عمر به وصیت ابوبکر است، و به خلافت رسیدن ابوبکر هم به واسطه انتخاب گروه اندکى بود که با شمشیر و زورگویى بدین عمل اقدام کردند. پس مشروعیت خلافت ابوبکر هم به اسلحه و زور بود; به همین جهت عمر درباره او گفته است:

خداوند، مسلمانان را از شرّ آن حفظ نمود. پس هر که دوباره به این روش روى آورد او را به قتل رسانید». خود ابوبکر نیز مى گفت: «أقیلونى فلست بخیرکم وعلىّ فیکم(7); مرا رها کنید! آنگاه که على در بین شماست من بهترین شما نیستم». بنابراین، شیعیان معتقدند که خلافت آن سه نفر از اساس باطل بوده است.

ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: سخنانى که علوى از ابوبکر و عمر نقل کرد، صحیح است؟

وزیر: آرى، مورخان این گونه ذکر کرده اند.

ملک شاه: پس چرا ما آن سه نفر را محترم مى شماریم؟

وزیر: به خاطر پیروى از نیاکانمان.

علوى به شاه گفت: از وزیر بپرس که: آیا حق سزاوار پیروى است یا نیاکان؟ آیا پیروى از گذشتگان و ضدّیت با حق، مشمول این فرموده خداى تعالى نیست: (إنّا وجدنا أبائنا على أمّة وإنّا على آثارهم مقتدون)(8); ما پدران خود را بر آیینى یافتیم و از پى ایشان مى رویم.

ملک شاه رو به علوى کرد و گفت: اگر آن سه نفر خلیفه پیامبر نیستند، پس خلیفه پیامبر خدا کیست؟

علوى: جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، امام على بن ابى طالب(علیه السلام) است.

ملک شاه: به چه دلیل او جانشین پیامبر است؟

علوى: زیرا پیامبر، او را به عنوان جانشین خود برگزیده است و در موارد زیادى، او را به جانشینى خود معرفى نموده است;(9) از جمله
هنگامى که مردم را در منطقه اى بین مکه و مدینه که به آن غدیر خم مى گفتند، جمع نمود و دست على را بالا برد و خطاب به مسلمانان فرمود: «من کنت مولاه فهذا علىّ مولاه، اللّهمّ وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله; هر که من مولاى او هستم، على نیز مولاى اوست. خداوندا! دوستداران او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار و یارى کنندگان او را یارى فرما و کسانى که او را واگذارند، واگذار!».

آنگاه از جایگاه خود پایین آمد و به مسلمانان که یکصد و بیست هزار تن بودند، فرمود: «سلّموا على علىّ بإمرة المؤمنین; با عنوان امیر مؤمنان، به على سلام کنید». مسلمانان یکى پس از دیگرى نزد على مى آمدند و مى گفتند: السلام علیک یا أمیر المؤمنین. ابوبکر و عمر هم آمدند و به همان صورت بر آن حضرت سلام دادند. عمر گفت: «السلام علیک یا امیر المؤمنین! بخ بخ لک یا ابن ابى طالب! أصبحت مولاى ومولى کلّ مؤمن ومؤمنة(10); سلام بر تو اى امیرمؤمنان! آفرین، آفرین بر تو اى فرزند ابوطالب! اکنون تو مولاى من و همه مردان و زنان مؤمن گشتى». بنابراین جانشین شرعى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، على بن ابى طالب است.

سخن که بدین جا رسید، ملک شاه به وزیر گفت: آیا آنچه علوى در مورد جانشین پیامبر مى گوید، صحیح است؟

وزیر: آرى، مورخان و مفسران چنین ذکر کرده اند.

ملک شاه دستور داد که سخن را در این موضوع به پایان برند و به موضوع دیگرى بپردازند.



نوشته شده در سه شنبه 87 خرداد 14ساعت ساعت 2:0 عصر توسط محمد نوروزی| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin